کلبه تنهایی من
کلبه تنهایی من

کلبه تنهایی من

دلنوشته

تمام تو مال من است !!!

تمام تو

مـــــــــال من است


و من خودخواهم

در مالـــــــکیت تو


ولجبازم

در دوست داشـــــــــتنت


من مغـــــــرورم به احساسم نسبت به تو


چون

تــــــــــــــــــــــو ...


تنها تعلق معلــق در خـــــــــاطر منی


و این تمام داشتن من ازاین دنیاست !♥v♡

گاهی چه بی گناه دلت پر میشود

گاهی چه بی گناه، دلت پیر میشود

اینجا همان دمی است که زود دیر میشود

گاهی به رغم تشنگی عشق، عاقبت

با حسرتی فقط، عطشت سیر میشود

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود

بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

گاهی همان گلی که به دل پروراندیش

خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود

گاهی که آرزوست بغل سازیش به مهر

تنها سراب اوست که تصویر میشود

گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود

چون نیست قسمتت، به دلت تیر میشود

گاهی صدای بارش باران که دلرباست

با چتر تک سواره چه دلگیر میشود

گاهی که ضرب و جمع به راهی نمی رسد

من کم شوم ز یار، چه تفسیر میشود

گاهی مسیر عشق، ز پیکار عقل و دل

از تیزی و خطر، چو شمشیر میشود

دلم یک اتفاق تازه مى خواهد ..

نه مثل عشق و دل دادن ..

نه در دام غم افتادن ..

دگر اینها گذشت از ما ..!

شبیه شوق یک کودک که کفش نو به پا دارد ..

و گویى کل دنیا را ,در آن لحظه به زیر کفشها دارد ..

دلم یک شور بى اندازه مى خواهد ..

نه با تو ,با خودم تنها ..

فقط گاهى ..

دلم یک اتفاق تازه میخواهد ..!

یادش بخیر

یاد ِ آن روزی که ما هم "آب بابا" داشتیم

دفتر ِ خط خورده ی ِ مشق ِ الفبا داشتیم


کفشهایی وصله دار و کوچک و شاید گِلی

یک دل اما بی نهایت مثل ِ دریا داشتیم


صبح میشد عطر ِ نان ِ تازه و چای و پنیر

سفره ای هرچند ساده.. دلخوشی ها داشتیم


زندگی یک ده ریالی بود در دست ِ پدر

پول ِ توجیبی که نه، انگار دنیا داشتیم


بوسه ی پُر مهر مادر وقت ِ رفتن هایمان

راه ِ خانه تا دبستان شور و غوغا داشتیم


نم نم ِ باران که میشد مثل ِ گنجشکان ِ خیس

از پی ِ هم می دویدیم و تماشا داشتیم


برگ بود و خش خش و بابای ِ پیر ِ مدرسه

باز هم پاییز ِ رنگارنگ و زیبا داشتیم


زنگ بود و صبحگاه و صف گرفتن هایمان

ناظم و یک خط کش و دلواپسی ها داشتیم


باز هم بوی ِ گچ و تخته سیاه و نیمکت

تا معلم تو میامد شوق ِ برپا داشتیم


شور حاضر، شوق حاضر، عشق حاضر، غم؟ نبود

باز حاضر غایبی دستی به بالا داشتیم


درمیاوردیم دفترهایمان از توی ِ کیف

مشق ِ شب هایی پُر از تصمیم ِ کبرا داشتیم


ریزش ِ کوه و قطار و ریز علی ِ مهربان

آتش ِ پیراهنش در سوز ِ سرما داشتیم


مُهرهای آفرین صد آفرین یادش بخیر

دفتری از بیست های ِ زنگ ِ املا داشتیم..


یادش بخیر...

آدمها زندگى

قیصر امین پور"میگوید:


 آدمهایى هستند در زندگیتان؛ 

نمی گویم خوبند یا بد..

چگالى وجودشان بالاست...

افکار، 

حرف زدن، 

رفتار،

محبت داشتنشان 

و هر جزئى از وجودشان امضادار است...

یادت نمی رود 

"هستن هایشان را.."

بس که حضورشان پر رنگ است.

ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت...

بس که بلدند "باشند"...

این آدمها را، باید قدر بدانى...

وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى 

بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است. . .